ما سه نفریم
زود فراموشکار شدیم. این مدت از هم فاصله گرفتیم. انگار دوتا قطب مشابه آهنرباییم که داریم همدیگه رو دور میکنیم. بادومهای روزهای نه چندان قدیم و چایی داغ و بگو و بخند، جاش و داده به یه تنهایی بزرگ دونفره. تو اونور آب، من اینور آب. بی سر و صدا بدون اینکه حرفی بزنیم هرکدوم یه طرف لیوان چاییمون و بالا و پایین میبریم. بعد تو میری سراغ ریموت تلویزیون و من میرم سراغ موبایلم. ارغوان خوابیده. پتو رو تا روی شونه ش بالا میکشم که مبادا سردش بشه. دلم میخواد شکلات توی قندون و بردارم ولی به خودم قول دادم زودتر از این ریخت بیام بیرون. قراره بشم همون آدم سابق. اول باید از ظاهرم شروع کنم، بعد از روانم. این روزها خیلی زودرنج و عصبی شدم. منتظر یه تلنگرم که بری...